همنفس ، همنفس ، مشو نزدیک


خنجرم ، آبداده از زهرم

اندکی دورتر ! که سر تا پا


کینه ام ، خشم سرکشم ، قهرم

لب منه بر لبم ! که همچون مار


نیش در کام خود نهان دارم

گره بغض و کینه یی خاموش


پشت این خنده در دهان دارم

سینه بر سینه ام منه ! که در آن


آتشی هست زیر خاکستر

ترسم آتش به جانت اندازم


سوزمت پای تا به سر یکسر

مهربانی امید داری و ، من


سرد و بی رحم همچو شمشیرم

مار زخمین به ضربت سنگم


ببر خونین ز ناوک تیرم

یادها دارم از گذشتهٔ خویش


یادهایی که قلب سرد مرا

کرده ویرانه یی ز کینه و خشم


که نهان کرده داغ و درد مرا

یاد دارم ز راه و رسم کهن


که دو ناساز را به هم پیوست

من شدم یادگار این پیوند


لیک چون رشته سست بود ، گسست

خیرگی های مادر و پدرم


آن دو را فتنه در سرا افکند

کودکی بودم و مرا ناچار


گاه از این ، گاه از آن ، جدا افکند

کینه ها خفته گونه گونه بسی


در دل رنجدیدهٔ سردم

گاه از بهر نامرادی ی خویش


گه پی دوستان همدردم

کودکی هر چه بود زود گذشت


دیده ام باز شد به محنت خلق

دست شستم ز خویش و خاطر من


شد نهانخانهٔ محبت خلق

دیدم آن رنج ها که ملت من


می کشد روز و شب ز دشمن خویش

دیدم آن نخوت و غرور عجیب


که نیارد فرود ، گردن خویش

دیدم آن قهرمان که چندین بار


زیر بار شکنجه رفت از هوش

لیک آرام و شادمان ، جان داد


مهر نگشوده از لب خاموش

دیدم آن چهرهٔ مصمم سخت


از پس میله های سرد و سیاه

آه از آن آخرین ز لبخند


وای از آن واپسین ز دیده نگاه

دیدیم آن دوستان که جان دادند


زیر زنجیر ، با هزار امید

دیدم آن دشمنان که رقصیدند


در عزای دلاوران شهید

همنفس ، همنفس ، مشو نزدیک


خنجرم ، آبداده زهرم

اندکی دورتر ! که سر تا پا


کینه ام ، خشم سرکشم ، قهرم

خنجرم ، خنجرم که تیزی خویش


بر دل خصم خیره بنشانم

آتشم ، آتشم که آخر کار


خرمن جور را بسوزانم